محل تبلیغات شما



خیلی از شعرای معاصر ایرانی به نظرم بهشون کم لطفی شده. خیلیاشون یه شعر خیلی معروف دارن و بقیه شعراشونو خیلی کسی نمی خونه. یا حداقل اونقدری که لیاقت اون شعراست. یکیشون به نظرم  فریدون مشیریه. شعر بی تو مهتاب شبی فریدون مشیری خیلی قشنگه ولی شعرای دیگه ای هم داره که به نظر من همونقدر یا حتی بشتر، زبیان. یکیشون این شعره:

همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
رو.ی این آبی آرام بلند
.که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

 

فریدون مشیری


گاهی وقتا آدم یه چیزی داره که براش خیلی با ارزشه. خیلی با ارزش. و طی اتفاقات زیادی اون چیز شروع می کنه از دست آدم سر خوردن. هنوز همونقدر با ارزشه ولی نمی تونی کاری کنی. هر چی دست و پا می زنی هر چی چنگ می زنی انگار یه توپ استیل روغنیه. هی بیشتر سر می خوره. تو سردتر و ناامید تر می شی. سعر می کنی نگهش داری ولی در عین حال حس می کنی یه چیزایی درونت تغییر می کنه. یه حسایی عوض می شه. اتفاقاتی که فقط اون نگه داشتنه رو سخت تر می کنه برات.چنگ زدن تا کجا می‌ارزه؟ 


این متن رو من قبلا برای چاپ در گاهنامه ای نوشتم که متاسفانه نشد که شکل بگیره و چاپ بشه. ولی از اونحایی که قبا گفته بودم راجع به این شعر می نویسم، دلم نیومد که نذارمش. زبان نوشته با زبان معمول من فرق داره چون اصلا برای اینجا نوشته نشده بود. ولی اشکالی نداره دیگه. حتما هم از اسمی که برای خودم انتخاب کردم می تونین حدس بزنین که من احساس نزدیکی زیادی به این شعر می کنم.

ری‌را” … صدا می‌آید امشب

از پشت کاچ که بندآب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند.

گویا کسی است که می‌خواند…



اما صدای آدمی این نیست.

با نظم هوش‌ربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین؛

ز اندوه‌های من

سنگین‌تر.

و

آوازهای آدمیان را یکسر

من دارم از بر.

یک شب درون قایق دلتنگ

خواندند آن چنان

که من هنوز هیبت دریا را

در خواب

می‌بینم.
 


ری‌را… ری‌را…

دارد هوا که بخواند

در این شب سیا

او نیست با خودش.

او رفته با صدایش اما

خواندن نمی‌تواند.

 

نیما یوشیج

 

علی اسفندیاری دربیست و یکمین روز از آبان ۱۲۷۶ در روستای یوش مازندران دیده به جهان گشود. دوران کودکی را در یوش و در دامان طبیعت سپری کرد. دوازده ساله بود که به همراه خانواده به تهران رفت. نظام وفا، یکی از معلّمان او در این شهر، او را به شعرسرایی تشویق کرد. در سال  ۱۳۰۰ و در بیست و سه سالگی نام خود را به طور رسمی به نیما یوشیج تغییر داد و اولین مجموعه‌ی اشعار خود را به نام منظومه‌ی قصه‌ی رنگ پریده درهفته‌نامه قرن بیستم میرزاده عشقی منتشر کرد. یک سال بعد منظومه‌ی افسانه در همان نشریه به چاپ رسید که سنگ‌بنای شعر نوی فارسی شد. این منظومه مورد تمسخر و انتقاد بسیاری از شعرای پیرو سبک سنّتی قرار گرفت و جامعه ادبی ایران را به دو دسته مخالف و هوادار نیما تقسیم کرد. نیما یوشیج آگاهانه نظریات و قواعد شعر سنّتی را به چالش کشید و تحوّل گسترده‌ای در شعر فارسی ایجاد کرد. پیش از نیما هم شاعرانی بودند که از ساختار شعر سنّتی خارج شده بودند، امّا نیما به علّت تاثیر عمیقی که برشعر فارسی گذاشت، پدر شعر نو نام گرفت. 

 ری‌را یکی از مشهورترین و زیباترین سروده‌های نیماست. تصویرسازی هنرمندانه‌ی این شعر  تاثیری دو چندان بر خواننده گذارده و ابهام نهفته در آن خواننده را به تفکّر و تحلیل وا می دارد. ابهامی که در این شعر از همان نخستین کلمه، ری را، پیداست، مفاهیم و تفاسیر گوناگونی به این اثر بخشیده است. تفاسیری که با تجربیات خواننده و به اقتضای زمان دچار تحوّل می‌شوند. 

این شعر که از چهار بند تشکیل شده است، دارای ساختاری دایره‌وار است. بند اول و چهارم دنیای بیرونی راوی را به تصویر می‌کشند در حالی که بند دوم و سوم بازگو‌کننده‌ی دنیای درونی و تجربیات شخصی او هستند. در بند اول راوی ازپشت کاچ صدایی می‌شنود، از جایی که بندآب برقی را منعکس می کند. این صدا شبیه صدای آواز است.  در بند دوم راوی متوجه می‌شود که این صدای انسان نیست و توضیح می‌دهد که صدای آدمیان را شنیده و به خوبی می‌شناسد. در بند سوم به این مکالمه‌ی درونی ادامه می‌دهد و به یاد می‌آورد که "یک شب" درون قایقی انسان‌ها با دلتنگی آواز خواندند. او آن شب را طوری به خاطر دارد که هنوز خوابش را می‌بیند. در بند چهارم صدای ری‌را دوباره به گوش می‌رسد و راوی ناگهان به خود می‌آید. دایره‌ی شعر تکمیل می‌شود و شعر از دنیای درونی به محیط بیرون بازگشته و با شنیده شدن همان صدای نخستین پایان می‌پذیرد. بنابراین بندهای اول و آخر در دنیایی موازی با دو بند میانی اتّفاق می‌افنتد. حلقه‌ی بین این دو زنجیره، کلمات شب و خواندن هستند که در هر چهار بند استفاده شده‌اند. 

 ری‌را در مازندران نام زنی افسانه‌ای است که از زیبایی شگفت‌انگیزی برخوردار بود.  پس از مرگ پدر و مادرش مورد آزار اذیت مردم قرار گرفت و به جنگل فرار کرد. طبق افسانه‌های مازندران، جنگل‌های این استان زیبایی خود را از ری‌را می‌گیرند. در بسیاری از روستاها مرسوم بود که مردم گمشدگان خود را از ری‌را بخواهند. وقتی گاو یا گوسفندی ازگلّه‌ای گم می‌شد، صاحبان آن در کوه‌ها ری‌را را صدا می کردند تا گمشده‌ی خود را به آنان بازگرداند. با توجه به تاثیر عمیق فرهنگ مازندران در نیما، این افسانه نمی‌تواند در انتخاب این کلمه بی تاثیر بوده باشد اما  اکثر تفاسیر این شعر این باور مشترک را دارند که ری‌را نه به عنوان اسم یک زن، بلکه به عنوان یک آوا و صوت استفاده شده است. 

ری‌را … صدا می‌آید امشب

از پشت کاچ که بندآب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند.

 

ری‌را همان صدایی است که نیما از پشت کاچ می شنود و سه نقطه های بعد از این کلمه شاید به قصد نشان دادن پژواک این آوا استفاده شده اند. تصویر‌سازی بند اول بسیار زیباست. کاچ منطقه‌ای در شالیزار است که در آن ساقه‌های برنج را خشک می‌کنند و در پشت آن بندآب قرار دارد. بندآب جایی است در شالیزار که در آن به کمک سدّ خاکی آب جمع می کنند. تصویر خوشه‌های برنج و گندم در شالیزارهایی پر آب که همچون آینه تصویر آسمان را بازتاب می‌کنند، برای هر که گذرش به گیلان و مازندان افتاده است، ناآشنا نیست. این بند خود‌ به خود خواننده را وادار به تصوّر راوی می کند که شباهنگام به کاچ خیره شده و از پشت آن صدایی می‌شنود. بندآب را می‌بیند که در تاریکی شب تصویر آسمان را بازتاب می‌کند. امّا به گفته راوی این تصویر "خراب" است. 

 

گویا کسی است که می‌خواند…

 

این صدا به صدای آواز خواندن انسانی شبیه است. شاید حتّی شبیه آواز ری‌را گفتنی که مردم در پی گمشدگان خود سرمی‌دهند.

 

اما صدای آدمی این نیست.

 

با نظم هوش‌ربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین؛ 

و

آوازهای آدمیان را یکسر

من دارم از بر.

 راوی متوجّه می‌شود که این صدای انسان نیست چرا که او صدای آدمیان را شنیده است. با استفاده از عبارت "گردش شبانی" نیما به بی‌پایانی شب  وحرکت دایره‌وار آدمیان از شبی به شب دیگر اشاره می‌کند. شاید حتی ساختار دایره‌ای شعر هم تاکیدی بر همین گردش شبانی باشد. سپس با مقایسه‌ی سنگینی اندوه خود با سنگینی این "گردش شبانی"، شب را با حزن و اندوه می‌آمیزد و خبر از اندوهناک بودن این شب بی‌پایان می‌دهد. نیما در اشعار خود که عموماً مفاهیم اجتماعی را در قالب تصویرسازی‌های طبیعی به مخاطب منتقل می‌کنند، از شب به عنوان نماد تاریکی و گرفتگی شرایط جامعه استفاده می‌کند. راوی توضیح می‌دهد که مردم در این شب بی‌پایان و حزن‌آلود چاره‌ای جز آواز خواندن با "نظم هوش‌ربایی" ندارند. او این صدا را به خوبی می‌شناسد.


یک شب درون قایق دلتنگ

خواندند آن چنان

که من هنوز هیبت دریا را

در خواب

می‌بینم.

 

در بند سوم راوی به خاطر می آورد که "یک شب" آدمیان در قایقی با دلتنگی سر به آواز خواندن دادند و دلتنگی آن آواز آنقدر زیاد بود که او هنوز خاطره‌ی آن شب را در خواب می‌بیند. این شعر کلاً فضای اسرارآمیزی را به تصویر می‌کشد. از خود کلمه‌ی "ری‌را" گرفته که آوای مرموزش از ابتدای شعر خواننده را مجذوب می کند تا نظم هوش‌ربای آواز آدمیان. اما تصویر قایقی یکّه و تنها که در شب و در "هیبت دریا" سرگردان است، فضای هراسناکی به  شعر می‌افزاید. چه بسا که نیما سعی دارد هراسناکی سرگردانی انسان را در زندگی به تصویر بکشد.

 

ری‌را… ری‌را…

دارد هوا که بخواند

در این شب سیا

او نیست با خودش.

او رفته با صدایش امّا

خواندن نمی‌تواند.

 

صدای ری‌را بار دیگر به گوش می‌رسد و راوی به خود می‌آید. منشا این صدا هرچه هست امشب دلش می‌خواهد مانند انسان‌ها آواز بخواند اما "خواندن نمی‌تواند". در این بند نیما ناگهان از "او"یی صحبت می‌کند که تا کنون در شعر حضور نداشت.انگار به منشا این صدا انسانیّت می‌بخشد. "او"یی که هم خودش رفته و هم تابش تصویرش در بندآب، دیگر صدایش شنیده نمی‌شود؛ اویی که "خواندن نمی‌تواند" و تنها صدایی که از او شنیده می‌شود ری‌را است. 

یکی از تعابیر دل‌نشین از "ری‌را" صدای رعد است. صدای رعد آسمان "خراب" و گرفته‌ای که تابش صاعقه‌ی آن لحظه ای تاریکی شب را روشن می کند و تصویر آسمان خراب شب در این برق در بندآب دیده می‌شود. طبق این تعبیر در بند آخر "دارد هوا که بخواند" به گرفتگی  آسمان اشاره دارد. آسمانی که غمگین است و دلش خواندن می‌خواهد، نمی‌تواند مانند انسان‌های غمگین خواندن سردهد. بنابراین تنها صدایی که از او به گوش می رسد "ری‌را" یا همان صدای رعد است. صدایی که برای مدّت کوتاهی شنیده می‌شود و همراه با برقی است که فقط لحظه‌ای آسمان را روشن می‌کند و تصویرش را در بندآب نمایان می‌کند. لحظه‌ای بعد هم آن آسمان هم تصویرش در تاریکی محو می‌شوند و "او رفته با خودش".

در این شعر هم مانند بسیاری دیگر از اشعار نیما، یکی بودن انسان و طبیعت دیده می‌شود.  بسیاری معتقدند که دیدگاه طبیعت‌گرای اشعار نیما بازتابی از علاقه‌ی وی به روستای پدری و محلّ تولدش است. او گفته است "انسان جزیی از طبیعت است". حزن و گرفتگی این صدای مرموز در طبیعت در شب که در بند اول و آخر تشریح شده، با اندوه آدمیان در شرایط تاریک اجتماع در دو بند میانی مقایسه شده و با حلقه "خواندن" با هم یکی شدند. این خواندن‌ها آنقدر شبیه هستند که به سختی از هم قابل تشخیصند. تصوّر کشتزاری که در آن تصویر تاریک آسمان ابری شب افتاده است و در آن صدایی مرموز به گوش می رسد، یا تصوّر سرگردانی در هیبت دریا در شب، ترس نیما از تاریکی دوران را به خواننده منتقل می کند. توانایی شاعر در ساختن این تصویر و غم آلود کردن فضای شعر، ری‌را را اثری تاثیرگذار و به یاد ماندنی می‌کند. 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

استاد آرش آذرپیک